توی اتوبوس یه پسر نوجوون را دیدم
یاد نوجوونی های خودم افتادم
انگار داشتم خودمو میدیم
اون روزایی که با اتوبوس میرفتم صائب (دبیرستانمون)
بعد از مدرسه پیاده بر میگشتیم خونه
با میلاد و اقای رفیعی
چقدر بی دغدغه بودیم اون موقع
به نظرم من اصلا بزرگ نشدم فقط دغدغه هام زیاد شدن من بیرونم عوض شده ولی درونم همونه
خدایا چرا نمیشه برگشت به اون روزا ؟
پ ن : آخرین امتحان را هم دادم
ن خسته
نمیشه پسر جان مگه من مسخرتم ، ی روز میگی بزرگ شم ی روز میگی برم گردون
الکی مثلا من خدام
مرسی