و تلخی بی پایان

این جا دیگه به آخرش رسید 

اما من  نمی شه که  ننویسم

کسی آدرس خواست کامنت کنه پایین براش بفرستم به ایمیلی یا وبلاگش 


نا امید خسته

بعدازظهری خانواده میخواستن برن بیرون 

من که اصن حوصله نداشتم 

دیگه به اصرار رفتم 

همش توی پارک قدم زدم و به شرایط فکرکردم 

خب من خیلی جاها مقصرم 


وقتی اومدم خونه همه پیامهای تلگرام را پاک کرده بود 

این یعنی یا خیلی ناراحته یا میخواد فراموش کنه

جملات خوب کتاب

But when I tried to get my views published, most of my colleagues did not agree at all. First they said that emotion was something that adults should control. Indeed, that too much emotion was the basic problem in most marriages. It should be overcome, not listened to or indulged. But most important, they argued, healthy adults are self-sufficient. Only dysfunctional people need or depend on others. We had names for these people: they were enmeshed, codependent, merged, fused. In other words, they were messed up. Spouses depending on each other too much was what wrecked marriages!.

Love has an immense ability to help heal the devastating wounds that life sometimes deals us.








کتاب

دارم کتاب hold me tight  مرا در آغوش بگیر را میخونم 

نمیدونم فارسی اش هست یا نه  من که دارم زبان  انگلیسی اش را میخونم 

حال میکنم با این کتاب های روانشناسی 

این کتاب در مورد روانشناسی رابطه ها هست 

من تجربه زیادی ندارم اونقدرا ها  هم اجتماعی نیستم 

اما علم میتونه خیلی جبران  کنه 

اون روز توی بازی مافیا من با دقت به زبان بدن بچه ها حدس های خوبی میزدم 

این نشون میده واقعا این چیزا موثر بوده 

 اصن مطالعه برای داشتن یه رابطه پایدار لازمه 


منِ نو

1- دوست داشتن همه  آدما 

با اینکه از آدما فراری خواهم بود اما همه را دوست خواهم داشت 

همه انسان ها با خوبی ها و بدی هاشون :)


2-قبلا قرار بود جوری باشم که همیشه انتظار اینو داشته باشم که آدما تنهام بزارن 

قرار بود همیشه آماده باشم (عین یگان آماده سربازا خخخ  )

اتفاق دیشب بهم نشون داد تو این مدت دقیقا جهت عکس پیش رفتم 

این مدت احساسم نسبت به اون آدم قوی تر شده بود 

اما قرار بود وقتی اون آدم خدافظی میکنه  هیچیم نشه  نه اینکه دچار panic attack  بشم 

نه اینکه حتی نفس کشیدن برام سخت بشه 


3-قرار بود دوست معمولی باشیم. دوست های معمولی خوب 

سعی کن بشناسیش هنوز خیلی مونده 


4- بودنش بهم انگیزه میده

فراری ام از آدما

از وقتی رفتی با همه سردم بی تو از آدما فراری ام
هر کی می بیندم میگه چه حیف شبیه عکسه یادگاری ام



این حس و حال منه الان :(
دوست ندارم حرف بزنم 
با هیشکی :(
یعنی الان با خواهرم هم حرف زدم تازه حس مزخرف تری پیدا کردم 
همه هم که تا حرف دلتو بدونن فقط مسخره ات میکنن :((
من  با حرف زدن خالی میشم 
اما الان یه حس ترس توی دلم هست 
از حرف زدن و پس زده شدن
این مکانیسم دفاعی  ذهنه 
اتفاقا خیلی  موثره 
نشنیدی میگن آخرین سنگر سکوته ؟
ممنونم ازت که اومدی اینجا 
ممنون که دیگه هم بلاک نیستم 
ممنون که همه اذیت کردنای منو تحمل  کردی 
ممنون بابت همه خوبی هات 
من شاید نتونم هیچ وقت با خودم کنار بیام 
و میدونم هیچ وقت فراموشت نمیکنم 
حتی اگه حرفی نزنم 
حتی اگه توی آخرین سنگر باشم :(
اینا شبیه خدافظی ان اما خدافظی نیست 
چیزی که واقعا حس میکنم را میگم 
منی که بچه ها توی دفترم برام نوشته بودن شجاع و مصمم 
الان دیگه دل و دماغ مبارزه ندارم 
دیگه دل و دماغ حرف زدن  را ندارم  همین 
انگاری که تو یک ساعت سالها پیر شدم 

نمیدونم این رنج از احساسات چطور  اتفاق میوفته 


...


قلب آدم که میشکنه 

نفسها تند میشن 

قفسه سینه سنگین میشه 

و واقعا حس درد داره عین درد فیزیکی !

من فقط مشتم را گرفته بودم که آروم بمونم :(

این چند وقت کلا از نظر فیزیکی هم ضعیف شدم 


...




دیشب خواب دیدم که منو ول کرده رفته 

سرش داد زدم : دروغگو !!!

و راهمو گرفتم رفتم :(

خواب بدی بود :(


زندگی


از پادگان که اومدم ییرون  سوار ماشین شدم و خب از لباسام مشخص بود سربازم :)

آقا هه در مورد سربازی خودش میگفت از سختی ها و اینکه درآمد خیلی کمی داره یه سرباز 

گفتش "من همونجا فهمیدم که یا باید یه حرفه ایی را یاد بگیرم یا درس بخونم"

"همین شد که کلاس های فنی حرفه ایی میرفتم حین خدمت سه تا دوره  فنی را تموم کردم "

"بعد خدمت هم کنکور دادم و دانشگاه مهاجر قبول شدم  و بعدش تا فوق رفتم  الانم تدریس میکنم از دانشگاه میام :))"

و من حسابی حال کردم که چقدر خوب از فرصت هاش استفاده کرده 

الانم استخدام رسمی تو راه آهن بود 

وخلاصه زندگی روی روال 

این نشون میده میشه شرایط سخت باشه 

اما باز هم موفق شد 

همین امروز وقتی میخواستم دفترچه ام  را از سرگرد ق بگیرم 

ازم پرسید خب  آقای ر  بشین ببینم امروز چرا زاغه نرفتی ؟

خلاصه حرف زدیم بعدش گفت تو که این همه درست خوبه چرا انقدر سخت میگیری 

گفت تو الان جوونی اگه جای من بودی پس چیکار میکردی ؟

خلاصه حسابی بهم انگیزه داد 

گفتش برو اصن کلاس های اعتماد به نفس و ...

من از ارتباط با ادما فراری ام  

ترجیح میدم سرم توی کار خودم باشه 

حوصله  آدما را ندارم 

مخصوصا الان ...

اما اگر آدم اجتماعی ایی بودم خیلی زندگیم بهتره میشد  !!! 





شاید مسخره به نظر برسه 

با اینکه حسابی  دلم گرفت اوندفعه ایی 

اما دلم میخواد  می شد  باهاش حرف بزنم

 ولی غرورم اجازه نمیده بازم بهش پیام بدم 

انگاری منتظر پیام اونم 


 یه موقع هایی آدم ها میرسن به جایی که 

دیگه انقدر  دلشون شکسته که دیگه مهم نیست 

دیگه مهم نیست ...


نیاز به حرف زدن

من آدم برونگرایی هستم اما ارتباط برقرار کردن با بقیه خیلی برام سخته 


منِ وابسته شده :))

حرف زدن باهاش حتی با این دوری همون قدر حس خوب بهم میده که توی شرکت می دیدمش 

درسته  من خیلییی  ارتباط مستقیم را بیشتر دوست دارم  اما خب بودن همین چیزای کوچیک دوباره معنا را به زندگی بر میگردونه و منو از نگرانی در میاره 

ومن الان میتونم برم درس بخونم با قلبی پر از حسهای خوب :)

خدایی توی انتخابم اشتباه نکردم :))

نگرانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازگشت به اصفهان

از هوانیروز تهران تقسیم شدیم برای شهر های دیگه 

من دوست داشتم همون تهران بمونم 

هم  به خاطر کار و هم به خاطرارتباط های بیشتر توی تهران و آدمای متفاوتی که هر روز میدیدم  و   اینکه  میتونستم رویا را ببینم 

ازم پرسید بچه ی کجایی 

من بی تو اصلا نیستم

امشب به سمت تهران راه میوفتم 

خب این مرخصی ده روزه خیلی خوب نبود 

هم اینکه خیلی درس نخوندم هم اینکه ارتباط  خوبی نداشتم 

امروز ص زنگ زد یک ساعت با این دوست هم خدمتی حرف زدم 

متاسفانه بد قولی هم بهش کردم 

اصلا خوش نگذشت :(

نمیدونم چرا :(

کاش میشد یه سری چیزا را از ذهنم بیرون میکردم 

عنوان آهنگی از چاووشی هست


راه اشتباهی

الان روزای سختی ان و حس مزخرفی نسبت به خودم دارم 

جدا شدن یا تنهایی انقدرا سخت نیست 

اما کارای اشتباهی  که توی ارتباطم انجام دادم همش توی ذهنم هست :(

خدایی حس خیلی بدیه 

کاش میشد برگشت به چند ماه قبل و بهتر بود 

مشکلات من خیلی پایه ایی ترن 

سالها کلی چیزای بد همراهم بودن و نمیشه یه شبه ازشون رها شد :(

تنها چیزی ازش میخوام درخواست کنم اینه که منو ببخشه 

نه اینکه اون ناراحتی ها را تو دلش نگه داره :(

دلم واسه دیدنش هم تنگ شده 


دلم میخواد بشینم یه دل سیر نگاهش کنم اما ...

قسمت سختش اینه که دلت برای روزهای گذشته تنگ میشه 

آرزو میکنی کاش میشد برگشت به اون روزا 


اگه من یه آرزو داشته باشم اونم اینه که هیچی را احساس نکنم ! هیچ گونه احساسی به هیچ آدمی نداشته باشم !

سخت ترین و دردناک ترین وضعیت داشتن احساساتی هستن که باید نباشن

الان تنها چیزی که حس میکنم درد هست 

و این درد از درد فیزیکی خیلی بدتره 

نباید اجازه میدادم که حسی بهش پیدا کنم 

اما خب حداقلش دیگه نمیزارم به هیشکی دیگه حسی پیدا کنم 

برای من مردن اصن سخت نیست برای منی که همه زندگی را و همه چی را ماده و فیزیک  می بینم شاید غریزه بقا توی وجودم باشه ولی ازنظر ذهنی هیچ وابستگی ایی به زندگی ندارم 

چقدر سخته ارتباط

 چقدر سخت و  نفس گیر 



 


آهنگ

مگه قشنگ تر از آهنگهای قمیشی هم داریم :))