روزای سخت سربازی

امروز به خاطر اینکه توی مسجد نشستم درس خوندم وقتی مراسم بود چقدر حرف شنیدم  و چقدر حالم گرفته شد. جی جی شای حرف خاصی نزد ولی خدایی خیلی اذیتم :( تازه اینا و موارد قبلی گیر دادن به درس خوندنم توی پادگان حسابی روحیه امو داغون کرده. وارد فاز منفی داغونم شدم فاز منفی ایی که همش به خودم سخت میگیرم 

+ حقیقتا دلم میخواد بمیرم از بس که این زندگیم بهم ریخته هست :/

  

:(

اومدم کتابخونه و یه نیم ساعتی درس خوندم یکم درسهایی 1100 را دارم مرور میکنم . نگرانی من از الان که سرباز هستم نیست ؛ نگرانی من برای موقعی هست که سربازیم تموم میشه. چه مهارت هایی کسب کرده ام ؟ برای وورود به بازار کار آماده ام ؟ یعنی خود سربازی الان مهم نیست بلکه تنها چیزی مهمه اینه که از این فرصت باید برای باد گرفتن استفاده کنم و گرنه باخته ام  و خب این کار سختی هست باید بشینم برنامه نویسی یاد بگیرم سخته برای من. زبان باید بخونم حسابی و همه اینها اینکه سرعت پیشرفت من هم کند هست و خب این کند بودن سرعت پیشرفت تا حدی طبیعی هست. یه راه حل اینه که باید یه روتین ایجاد کنم توی محیط اروم وارد فاز کار عمیق بشم. مثلا اینکه امشب اومدم کتابخونه 
+ از نظر عاطفی واقعا حالم گرفته است. همه بلاهایی که داره سرم میاد هم بخش زیادیش به خاطر سائل و درگیری های عاطفیم هست. اتفاق بد اینکه حسم را به ر از دست داده ام. این خیلی سخته :/ نمیدونم اگه تهران بودم و یا اینکه مهر امسال میرفتم دانشگاه تهران اوضاع چطور بود میشد یه رابطه خوب داشت میشد رایت کمیستری را بین خودمون ایجاد کنیم ؟ اصن من پسر خوبی براش بودم /؟ ما به درد هم میخوردیم ؟ وقتی اون کسی بود که منو دوست نداشت ( اونجوری که من دوستش داشتم ) خب من چیکار دیگه یتونم بکنم ؟  این زندگی بهم ریخته ام اصن تکلیفش با خودش معلوم نیست و من همش گیجم و دارم دور خودم میچرخم و حسابی دلتنگ ام